MODARA, May 2008
ارديبهشت ۱۳۸۷ سال اول شماره ۱

عبدالكريم سروش

قيامتگاه عشق *


عبدالكريم سروش


مولانا صفت قيامت را ابتدا از قرآن آموخت كه واقعه اي “خافضه رافعه” است يعني زير و زبر كننده. و آنگاه اين قيامت را در مصاحبت با شمس تبريزي تجربه كرد: مرده بود و زنده شد، گريه بود و خنده شد، فاني بود و پاينده شد، و چندان زير و زبر شد كه اگر يوسف بود، اينك يوسف زاينده شد.



مولانا صفت قيامت را ابتدا از قران آموخت كه واقعه يي “خافضه رافعه” است يعني زير و زبر كننده. و آنگاه اين قيامت را در مصاحبت با شمس تبريزي تجربه كرد: مرده بود و زنده شد. گريه بود و خنده شد. فاني بود و پاينده شد. و چندان زير و زبر شد كه اگر يوسف بود، اينك يوسف زاينده شد.
و آنگاه قيامت را در جان هر عارفي حاضر ديد و دانست كه تا قيامت كسي قائم نشود و دوباره از خاك وجود خود بر نخيزد و تولد نوين نيابد، در زمره اولياء و اصفياء حق در نمي آيد.

در درونشان صد قيامت نقد هست

كمترين آنكه شود همسايه مسـت

كار مردان روشني و گرمــي است

كار دونان حيله و بي شرمي است

كمترين حظي و سهمي كه از قيامت جوشان جان عارفان به همنشينان و همسايگان مي رسد، اين است كه آنان را موقتاً مست و گرم مي كنند. حضور و حديث شان حلاوت و حرارتي دارد كه از وراء حجاب ستبر قرنهاي طولاني مي تواند همچنان جان مشتاقان را به رقص و طرب در آورد.
او پيامبر را نيز چون يك قيامت مجسم مي ديد كه وقتي از او پرسيدند قيامت كي برپا مي شود، گفت من خود قيامتم:

با زبان حال مي گفتي بسي

كي ز محشر حشر را پرسد كسي؟

اين زير و وزبر شدن، و اين قيامت آزمودن و قيامت ديدن و قيامت چشيدن چنان لذتي در جان مولانا نشاند كه هيچ گاه از تمناي تكرار آن دست نكشيد:

جان پذيرفت و خرد اجزاي كوه

ما كم از سنگينم آخر اي گروه؟

ني ز جان يك چشمه جوشان مي شود

ني بدن از سبز پوشان مي شود

نه صفاي جــرعه ســاقي در او

نه نواي بانگ مشتاقي در او

چون قيامت كوه ها بر مي كند

پس قيامت اين كرم كي مي كند؟

كو حميت تا ز تيشه وز كلند

اين چنين كُه را به كلي بر كنند؟

بلي شرط دیدن قيامت، چشيدن قيامت است. و چشم سرمه كشيده مولانا او را بيناي قيامت كرده بود.

به حافظ نظر كنيد كه “قيامت” برايش مركبي است تا او را به مقصد شاعرانه و مقصود رندانه اش برساند:

حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر

كايتي است كه از روزگار هجران گفت

يا:

پياله بركفنم بند تا سحر گه حشر

به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز

سعدي از اين هم رقيق تر و رفيق بازانه تر مي گفت:

كاش كه در قيامتش بار دگر بديدمي

كانچه بود گناه او من بكشم غرامتش

يا:

اگرم تو خون بريزي به قيامتت نگيرم

كه ميان دوستان اينهمه ماجرا نباشد

اين تعارفات كجا و آن جان قيامت آشنا كجا كه در خونش قيامت مي جوشيد و در كلماتش نبض حيات مي تپيد و از حلاوت حياتش تلخي مي رميد و شاخ نبات مي دميد؟

عشق مولانا هم عشقي قيامت وار و خافض و رافع بود، و همين او را از همه عاشقان ادوار ممتاز و متمايزمي كرد. شمس تبريز دولت عشق را به او هبه كرد و او از آن پس چون گربه يي در انبان عشق، پست و بالا مي شد و جست و خیز می کرد و رستاخیز می آفرید:

گربه در انبانم اندر دست عشق

يك دمي بالا و يك دم پست عشق

عاشقان در سيل تند افتاده اند

بر قضاي عشق دل بنهاده اند

اين انبان، گاه به وسعت يك اقيانوس مي شد، و گربه چالاك بلخ را چون نهنگي سنگين با جزر و مد بحر جان زير و زبر مي كرد و قبض و بسط و تلاطم هاي قيامت آساي درياي عشق را به او مي چشاند:

چه كسم من چه كسم من كه چنين وسوسه مندم؟

گه از آن سوي كشندم گه از اين سوي كشندم

نفسي تند و ملولم، نفسي رهزن و غولم

نفسي زين دو برونم كه بر آن بام بلندم

بيهوده نبود كه نماد ماهي اينهمه در كلام مولوي برجستگي مي يافت. ماهي كه مجسمه بي تعلقي و تن سپردگي به آب است [۱] ، بهتر از هر نماد ديگري مي توانست جان متموج و متوكل اين عاشق تشنه را تصوير كند. و دريا كه گاه آرام بود و در قبض، و گاه خروشان بود و پر بسط، و مالامال از آب حيات بخش و پناهگاه ماهيان، و گهر بخش و باران ساز، و بيكرانه و يك لخت، به عشق زلال صافي مي مانست كه هزاران ماهي را “نان و آب و جامه و دارو و خواب” مي داد.

عشق وقيامت بهتر از همه جا در داستان “عاشق بخارايي و صدر جهان” با هم گره مي خورند و عاشق عارف خراسان براي اولين بار تعبير “قيامت گاه عشق” را به كار مي برد. اين داستان نقد حال مولانا و آيينه تمام نماي قامت بلند روح اوست، قصه التهاب ها و تب و تاب هاي وصال و فراق او و زير و بم احوال و افعال اوست.
عاشق بخارايي خود اوست كه خطر مي كند و از سنگدلي معشوق بيم نمي ورزد و به رايزنان مشفق خود ميگويد:

گرچه دل چون سنگ خارا مي كند

جان من عزم بخارا مي كند

آن جان تشنه و مستسقي، هموست كه آب هم راحت هم هلاك اوست:

گفت من مستسقيم آبم كُشد

گر چه مي دانم كه هم آبم كِشد

گر بر آماسد مرا دست و شكم

عشق آب از من نخواهد گشت كم

و آن ميهمان مسجد مهمان كش و آن فقير شهر سر بالا طلب هموست كه:

گفت كم گيرم سر و اشكمبه يي

رفته گير از گنج جان يك حبه اي

مسجدا گر كربلاي من شوي

كعبه حاجت رواي من شوي

اي برادر من بر آذر چابكم

من نه آن جانم كه گردم بيش وكم

و نهايتاً ديدار او با معشوق همان «قيامت‌گاه عشق» است كه آن را با بلاغتي آتشين چنين تصوير مي‌كند:

اي سرافيل قيامت‌گاه عشق

اي تو عشق عشق و اي دلخواه عشق

من ميان گفت و گريه مي‌تنم

يا بگويم يا بگريم، چون كنم؟

گر بگويم فوت مي‌گردد بكا

ور بگريم چون كنم مدح و ثنا

اين بگفت و گريه در شد آن نحيف

كه برو بگريست هم دون هم شريف

از دلش چندان برآمد هاي و هوي

حلقه زد اهل بخارا گرد اوي

خيره‌گويان خيره‌گريان خيره خند

مرد و زن خرد و كلان جمع آمدند

آسمان مي‌گفت آن دم با زمين

گر قيامت را ندیدستی ببین

چرخ برخوانده قیامت نامه را

تا مجرّه بر دریده جامه را

عقل حيران كه چه شور است و چه حال

تا فراق او عجب‌تر يا وصال....

و تازه اين اولين منزل از منازل قيامت عشق است. هفتاد و دو ديوانگي در آن است كه اگر فاش شود آسمان، هراسان و لرزان، دست به دعا برمي‌دارد و يا جميل‌السّتر مي‌خواند.

مي‌ماند يك نكته ديگر. قيامت عشق، عشق و قيامت و دريا و كوه و ماهي و گربه و نهنگ و موج و غرق و پست و بالا را هم خانواده مي‌كند و به مهرباني در كنار هم مي‌نشاند. با اين همه جاي يك مهمان خالي است و آن «شكر» است. اين درياي مواج پر نهنگ و پست و بالا كننده و شوريده و شورنده نه شور و نه تلخ، بل دريايي از شكر است.

اين قيامت نه فقط مرگ را حيات كه تلخي را هم شيرين مي‌كند.

و مولانا كه مي‌گفت:

عشق قهار است و من مقهور عشق

چون شكر شيرين شدم از شور عشق

راست مي‌گفت.
شكر و قند و شيريني و حلوا از كلمات پر بسآمد در اشعار اوست و اين نيست مگر به سبب حلاوتي كه در جان و كام آفريننده آن اشعار نشسته است. كي شعر بر انگيزد خاطر كه حزین باشد؟ از كام تلخ كجا كلام شيرين برمي‌خيزد؟ عشق، سرمه یی به چشم او كشيده بود كه صاحب اين جهان را چون شكر فروشي مي‌ديد كه همه وقت شكر مي‌فروشد و هيچ‌گاه كم نمي‌آورد.

سحری ببرد عشقت دلي خسته را به جايي

كه ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

چه شكر فروش دارم كه شكر به من فروشد

كه نگفت عذر روزي كه برو شكر ندارم

و حتي هنگام قبض روح، جان عاشقان را با شكر مي‌ستاند و آنان‌را از غلظت شيريني مي‌كُشد:

دشمن خويشيم و يار آنكه ما را مي‌كشد

غرق درياييم و ما را موج دريا مي‌كشد

زان چنان شيرين و خوش در پاي او جان مي‌دهيم

كان ملک ما را به شهد و شير و حلوا مي‌كشد

آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان

كو مسيح خويشتن را بر چليپا مي‌كُشد

شكر فروشي كه چنين شكر مي‌ريخت، و عالم را شكرستان مي‌كرد نرخ شكر را هم شكسته بود و كاري براي عاشقان جز نيشكر كوبيدن به جا ننهاده بود:

خسرو شيرين جان نوبت زده است

لاجرم در شهر قند ارزان شده است

شهر ما فردا پر از شكّر شود

شكّر ارزان است ارزان‌تر شود

در شكر غلتيد اي حلوائيان

همچو طوطي، كوري صفرائيان

نيشكر كوبيد كار اين است و بس

جان برافشانيد یار اين است و بس

شبي كه جان زير و زبر شده و چهره افروخته و شكرخنده‌هاي مستانه او را ديدم كه از بزم شبانه معشوق بازمي‌گشت، بي اختيار اين ابيات را از او وام كردم و بر او خواندم:

در دلت چيست عجب كه چو شكر مي‌خندي؟

دوش شب با كه بدي كه چو سحر مي‌خندي؟

همچو گل ناف تو بر خنده بريده است خداي

ليك امروز مها نوع دگر مي‌خندي

مست و خندان ز خرابات خدا مي‌آيي

بر بد و نيك جهان همچو شرر مي‌خندي

بوی مشکی تو كه بر خنگ هوا مي‌تازي

آفتابي تو كه در روي قمر مي‌خندي

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

ز چه باغي تو كه همچون گل تر مي‌خندي؟

دو سه بيتي كه بمانده است بگو مستانه

اي كه تو بر دل بي زير و زبر مي‌خندي

شما هم اگر در رؤيا نهنگي مست و فربه را ديديد كه در اقيانوسي موّاج و متلاطم از شراب شيرين چون گربه‌يي چالاك برمي‌جهد و پست و بالا مي‌شود و مي‌خندد و شكر مي‌پراكند، از معبِّر مپرسيد، تعبيرش مولانا است!

 

«زهي كرشمه خوابی كه به ز بيداري است».

 


۱- ماهي نماد عيسي مسيح نزد مسيحيان هم هست. گفته‌اند حتي پيش از آنكه صليب نماد مسيحيت شود، ماهي در آن نقش به‌كار مي‌رفته است. بعدها يكي از آباء كليسا حروف آغازين كلمات يوناني “عيسي مسيح، پسر خدا و منجي ما” را كنار هم نهاد و چنين شد:

I. CH. TH. Y.S

كه بر روي هم ايكتوس خوانده مي‌شود كه در زبان يوناني به معني ماهي‌است. مولانا با راهبان مسيحي اطراف قونيه رفت و آمد داشت و بسا كه ورود سمبليزم ماهي در اشعارش بي‌نسبت با آن مصاحبت‌ها نباشد.


* تلخيصي از مقاله ارائه شده در دانشگاه مريلند، آمريكا، سپتامبر ۲۰۰۷.