MODARA, September 2008
شهريور ۱۳۸۷ سال اول شماره ۲


راه حلى براى فقر جهانى‌ *‌


پيتر سينگر

فيلسوف اخلاق و استاد دانشگاه پرينستون

ازجمله ۱۰۰ متفكر با نفوذ جهان به انتخاب مجله تايم

برگردان از: مجله مدارا

در فیلمِ برزیلی "ایستگاه مرکزی" ،"دور" معلم بازنشسته ای است که با بساط پهن كردن در ایستگاه قطارو نامه نوشتن برای بی سوادان روزگار می گذراند. روزی فرصتی برای او فراهم میشود که با ترغیب پسر بچه ای بی خانمان و تحویل دادن او به آدرسی مشخص به ثروتی قابل ملاحظه دست یابد، به دورا گفته بودند که خانوادۀ ساکن در آن آدرس خواهان پذیرفتن پسربچه‌اى به عنوان فرزندخوانده اند. "دور" این کار را انجام می دهد و با قسمتی از هزار دلار پولی که به عنوان دستمزد می گیرد تلویزیونی می خرد و به خانه می رود تا از این خرید جدید لذت ببرد. اما همسایۀ او، عیش دورا را ناقص می‌كند و به او می گوید که پسر بچه برای تحت قیمومت درآمدن سنِ بالائی داشته و بدين جهت او را به دلالان اعضای انسان تحویل داده‌اند. ساکنین آن آدرس قصد دارند پسربچه را به قتل رسانند و ارگانهای بدن او را به فروش برسانند. شاید دورا هم این را می‌دانست اما بعد از این که همسایه‌اش با صراحت موضوع را بیان کرد، خوابش به شدت آشفته شد و تصمیم گرفت صبح اول وقت به نجات پسربچه برخیزد.

فرض بگیریم "دور" در جواب به همسایه مدعی میشد که دنیا دنیای بی رحمی است، آن پسر بچه تنها یک بی خانمان و خیابانگرد بوده و تحویل دادن او تنها راهی بوده است که من بتوانم مثل خیلی‌های دیگر دارای یک تلویزیون شوم. با این جواب او در چشم تماشاچیان یک موجود بی‌رحم تصور می شد.

در سینماهای ملتهای مرفه جهان وقتی فیلم به اتمام می رسد ، همان تماشاچیانی که اگر" دور" پسربچه را نجات نمی داد به سرعت او را محکوم می کردند، به خانه های خود که به مراتب از آپارتمان دورا بزرگتر و راحت تر است می روند . در حقیقت خانواده های طبقه متوسط در آمریکا حدود یک سوم درآمد خود را صرف چیزهایی می کنند که به همان اندازه که تلویزیون نو برای دورا غیر ضروری است این وسایل نیز برای آنها غیر ضروری است.، رفتن به رستورانهای تجملی، خرید لباسهای نو تنها به خاطر از مد افتادن لباسهای قدیمی ، تعطیلات در مجتمع های ساحلی گران قیمت؛ در حقیقت بخش عمده ای از درآمد ما صرف چیزهائی می شود که ضروری نیستند و در سلامت زندگی ما نقش مهمی بازی نمی کنند، در حالی که با بخشیدن آن پول به یکی از سازمانهای خیریه امکان دارد کودکی را از مرگ نجات داد.

این مسائل یک سوال اساسی را مطرح می کند : میان معلم بازنشستۀ برزیلی که کودک بی خانمان را به دلالان اعضای بدن انسان می فروشد و یک آمریکائی که تلویزیون دارد ولی با پول بیشتری تلویزیونی جدیدتر می خرد، در حالی که با آن تفاوت مالی می تواند جانِ کودکی نیازمند را نجات دهد، چه تفاوت و تمایز اخلاقی وجود دارد؟
البته تفاوتهای متفاوتی میان این دو موقعیت وجود دارد که ارزشیابی اخلاقی متفاوتی را موجب می‌شود، از جهتی به کشتن دادن پسر بچه ای که جلوی شما ایستاده حکایت از سنگدلیِ بی رحمانه‌ای ميكند؛ حال آن که نادیده گرفتن کودکِ نیازمندی که شما هرگز او را نخواهید دید، بسیار ساده‌تر است. از منظر فیلسوف فایده انگاری (Utilitarian) چون من که هر چیز را بر مبنای نتایج مثبت و یا منفی آن می‌سنجد، اگر نتیجۀ عدم پرداخت خیریه توسط آمریکائیها منجر به کشته شدن کودکان در خیابانهای برزیل شود تقریبا همانند و به همان بدیِ فروختن کودک به دلالان است. البته تنها نباید از نظر فایده انگارانه به قضیه نگریست تا آن را دریافت، در حقیقت یک ناسازگاری آزاردهنده ای میان محکوم کردن "دور" در فروختن کودک به دلالان انسان و نادیده گرفتن فرهنگ رو به رشد مصرفی در آمریکا به عنوان یک مشکل اخلاقی وجود دارد.

استاد دانشگاه نیویورک پیتر آنگر در سال ۱۹۹۶ در کتابی با عنوان "مرفه زندگی کردن ورضایت دادن به مرگ" مثالهای متعدد و هوشمندانه ای را مطرح می کند تا ذهن خوانندگان را درگیراین مساله کند که آیا در رفاه زندگی کردن و کمکی اساسی به افرادی که از گرسنگی، سوء تغذیه و یا ابتلا به بیماریهای ساده در حال مرگ هستند نکردن رواست. تفسیر من بر یکی از این موارد مطرح شده در پی می آید:

باب در شرف بازنشستگی است و مقدار زیادی از پس اندازش را برای خرید ماشینی قدیمی و با ارزش ، مثلا بوگاتی، مصرف می کند و به دلیل ارزش بالای ماشین نمی تواند ماشین را بیمه کند. "بوگاتی" کم کم تنها وسيلة افتخار و لذت برای باب می شود و از طرف دیگر باب مطمئن است که هر چه زمان بگذرد ارزش مالی ماشین بیشتر می شود و او می تواند پس از بازنشستگی با فروش آن زندگی راحتی داشته باشد. یک روز باب ماشین خود را بر روی ریل راه آهن پارک می کند و برای قدم زدن به بالای تپه می رود، وقتی به بالای تپه می رسد می بیند که قطاری بدون راننده و بر ريل دیگری از راه آهن به سوی کودکی که در دور دست مشغول بازی است، در حركت است. به دلیل بعد مسافت باب نمی تواند کودک را از خطر برهاند ولی می تواند با چرخاندن فرمانى مسیر قطار را به جائی که بوگاتی پارک شده تغییر دهد، درآن صورت کودک کشته نمی شود ولی ماشین باب از بین می رود و با از بین رفتن بوگاتی مایۀ شادمانی باب و پس انداز بازنشستگی اش از بین می رود. باب تصمیم ميگيرد فرمان را نپیچاند، بنابراين کودک کشته می شود. اکثر ما سریعاً رفتار باب را محکوم می کنیم و آن را غلط می دانیم، آنگر هم در کتابش چنین نظری دارد ولی بلافاصله اضافه می کند و به یادمان می آورد که ما هم فرصتهائی برای نجات جان کودکی داشته ایم و داریم، می توانیم به موسسه های خیریه مانند یونیسف یا آکسفام کمک کنیم.

چقدر باید به مؤسسه‌های خیریه بپردازیم تا جان یک کودک مبتلا به بیماری درمان‌پذیر ساده را نجات دهیم؟ (گمان نمی‌کنم که نجات جان کودکان از بزرگ‌سالان با ارزش‌تر است، اما از آن‌جا که هیچ کس نمی‌گوید که کودکان مسبب فقر خودشان هستند، برای سهولت در بحث بر روی کودکان تمرکز می‌کنیم.) آنگر با برخی از کارشناسان تماس گرفت و از اطلاعات آنان استفاده کرد تا حدوداً تخمین‌ بزند که هزینه‌ی جمع‌آوری پول، هزینه‌های اداری و هزینه‌ی کمک‌رسانی به جاهایی که بیشترین نیاز را دارند چقدر می‌شود. با محاسبات او با ۲۰۰ دلاراعانه یک کودک مریض ۲ ساله را می‌‌توان نجات داد.

اکنون شما هم اطلاعات لازم برای نجات جان یک کودک را دارید. اگر این کار را نکنید چه قضاوتی در مورد خودتان خواهید کرد؟ دوباره به باب و بوگاتی‌اش فکر کنید. برخلاف دورا، باب مجبور نبود به چشمان کودکی که قربانی رفاه مادی او می شد نگاه کند، کودک کاملا غریبه بود و در دوردست بودن امکان هر گونه رابطه ای را می گرفت، علاوه براین برخلاف دورا، باب کودک را فریب نداد و مسبب در خطر افتادن او نبود. از تمام جهات، مثال باب موقعیت کسانی را نشان می دهد که قادرند، اما مایل نیستند به مردم نیازمند خارج از کشور کمک کنند.

اگر شما هنوز هم معتقدید که باب با عوض نکردن مسیر قطار که منجر به کشته شدن کودک شد عملی اشتباه و غیر اخلاقی انجام داده، عجیب است اگر معتقد نباشید که کمک نکردن و نفرستادن پول به یکی از مؤسسات خیریه هم به همان نسبت شدیداً اشتباه است. مگر این که مدعی باشید تفاوتهای‌ اخلاقی بارزی میان این دو موقعیت وجود دارد که من متوجه آنها نشده ام.

همانطور که باب می توانست با عوض کردن مسير قطار جان کودک را نجات دهد ، صدها میلیون انسان دیگر می توانند با کمک به سازمانهای خیریه جان کودکی را نجات دهند. ولی متاسفانه اکثریت چنین کاری را نمی کنند، اما این امر از بار مسولیت اخلاقی ما کم نمی کند. فرض کنید چندین نفر از دارندگان ماشینهای اشرافی در موقعیتی شبیه به موقعیت باب قرار بگیرند، و همۀ آنها برای حفظ اتوموبیلشان جان کودک را فدا کنند. آیا این که همه چنین کاری می کنند، می تواند عمل باب را توجیه می کند؟ پاسخ مثبت به این سوال تایید اصل خلاقی تقلید کورکورانه از جمع است، اخلاقی که خیلی از آلمانها هنگام جنایات نازیها اتخاذ کردند و مسلما این توجیه که "همه چنین می کنند" موجب تبرئه آنها نمی شود.

به نظر می رسد نمی توان تفاوت اخلاقی روشنی میان باب که اجازه داد قطار عنان ‌گسیخته کودک بی‌خبر را زیر بگیرد و خوانند‌گاني که این مقاله را می‌خوانند و ۲۰۰ دلار اضافی خود را برای کمک به سازمان‌های خیریه نمی‌دهند قائل شد. با این نتیجه‌گیری، اطمینان دارم که بسیاری از خوانندگان تلفن را برخواهند داشت و ۲۰۰ دلار را خواهند داد. شاید شما پیش از آن که ادامه‌ی مقاله را بخوانید این کار را بکنید.

حالا شما که خودتان را از نظر اخلاقی متمایز از کسانی می‌دانید که ماشین‌های گران‌قیمت‌شان را فراتر از زندگی یک کودک قرار دادند، چگونه با خودتان و همسرتان کنار می‌آیید که به رستورانی اشرافی برای شام مي‌روید؟ کمی درنگ کنید. پولی را که شما صرف رستوران می‌کنید می‌تواند جان کودکانی در آن سوی دنیا را نجات دهد! درست است که قرار نیست تمام ۲۰۰ دلار را در رستوران خرج کنید، اما اگر فقط یک ماه هزینه‌ی غذای بیرون را پس‌انداز کنید به راحتی می‌توانید این پول را جمع کنید. در مقایسه با نجات جان یک کودک، یک ماه بیرون غذا نخوردن چه ارزشی دارد؟ اما مشکل اینجاست. از آن‌جا که تعداد بسیار زیادی از کودکان نیازمند در جهان وجود دارند، همیشه کودک نیازمند دیگری وجود دارد که زندگی‌اش را ۲۰۰ دلار ما می‌تواند نجات دهد. آیا شما مجبورید تا زمانی که نیازمندی باقی نماند، این کار را ادامه بدهید؟ کجا باید این کار را متوقف کنید؟

فرض کنید در ماجرای باب، پای او هم در میان راه آهن گیر کرده بود و اگر او مسیر قطار را عوض می‌کرد علاوه بر ماشین، یک پای خود را نیز از دست می‌داد. آیا در این شرایط هم او می بایست مسیر قطار را عوض می کرد تا جان کودک را نجات دهد. در این مثال مساله مهمی مطرح می شود، وقتی میزان و حد از خودگذشتگی زیاد می شود، عده ای تغییر عقیده می دهند و معتقد می شوند که تصمیم باب اشتباه نبوده است.حال شما خود در نظر بگیرید که تحت چه شرایطی عمل باب را درست می دانید یا به عبارت دیگر چه میزان ازخودگذشتگی از باب انتظار دارید؛ و بعد فکر کنید شما خود چه مقدار باید به خیریه ها کمک کنید تا برابر با از خود گذشتگی باب باشد.مسلما این مقدار بسیار بیشتر از ۲۰۰ دلار خواهد بود، در بعضی از خانواده های طبقه متوسط آمریکائی این مقدار تا ۲۰۰،۰۰۰ دلار هم قابل افزایش است.

آیا چنین درخواستی از مردم بر عکس باعث زیان نمی شود؟ آیا این خطر را دربرندارد که اغلب مردم شانه‌های‌شان را بالا بیندازند و بگویند این اخلاق به درد قدیس‌ها می‌خورد نه به درد ما؟ من ميدانم زماني که ثروتمندان آمریکا خود را موظف به بخشیدن قسمت عمده ای از ثروتشان به نیازمندانِ بيگانه بشناسند بسیار دور از دسترس است. پس کسانی که این توانائی را ندارند که با از خودگذشتگی به کودکانِ نیازمندِ غریبه کمک کنند، در موقعیتی نیستند که اجازه انتقاد بر عمل باب داشته باشند.

البته مخالفتهای گوناگونی هم امکان دارد در مقابل چنین دیدگاهی مطرح شود، ممکن است کسی بگوید: «اگر هر شهروندی که در کشورهای ثروتمند زندگی می‌کند سهم خودش را بپردازد من لازم نیست فداکاری زيادي بکنم. چرا من باید بیش از سهم خودم بدهم؟» اعتراض دیگر این است که دولت باید کمک‌های فرامرزی خودش را گسترش دهد، زیرا هزینه‌ی آن را می‌تواند بین تمام مالیات‌دهندگان تقسیم کند.

این پرسش که چه اندازه باید کمک کنیم، موضوعی است که باید به آن پاسخ بدهيم، اغلب مردم کمکی به سازمانهای خیریه نمی کنند و در آیندۀ نزدیک هم نخواهند کرد، در جهان واقعی دولتها حتی از پرداختن مقرری کم و سالانۀ خود به سازمان ملل هم سرباز می‌زنند .در جهان واقعی، اکثریت كشورها سهم منصفانۀ خودشان را نمی‌پردازند در چنین شرایطی اگر ما بیش از سهم‌مان بپردازیم می‌توانیم از مرگ تعداد بیشتری از کودکان جلوگیری کنیم، آیا باز هم باید به سهمِ حداقل خود اکتفا کنیم؟

حدی برای پولی که باید به نیازمندان ببخشیم وجود ندارد، به نظر من راه گریزی هم نیست از اینکه هر کدام از ما مازاد نیازهای ضروری و اساسی‌اش را به نیازمندانی بدهد که فقر مهلک زندگیشان را تهدید می کند. درست است، من معتقدم خریدن ماشین جدید، عوض کردن دکور خانه ، خریدن کت و شلوار جدید و گران قیمت در حالی که می توان با ۱۰۰۰ دلار قيمت یک کت و شلوار جان پنج کودک را نجات داد، غیر ضروری است.

روانشناسان تکاملی معتقدند که طبیعت انسان به اندازۀ کافی دگردوست نیست که برای بیگانه‌ای از خود گذشتگى كند. این حرف ممکن است ادعای درستی باشد اما نمی توان از این اصل نتیجه گیری اخلاقی کرد.اگر ما برای زندگی یک کودک بیش از رفتن به یک رستوران مجلل ارزش قائلیم؛ بار دیگری که برای شام به رستورانی می‌رویم، می دانیم که می‌توانستیم با پولمان کار بهتری انجام بدهیم.با این وصف، داشتن یک زندگی شرافتمندانه و اخلاقی بسیار سخت و دشوار خواهد شد ، اما چاره ای نیست، واقعیتِ زندگی چنین است و اگر چنین عمل نمی کنیم ، حد اقل باید از شکست خود در داشتن یک زندگی اخلاقی مطلع باشیم. البته نه برای کشیدن بارِ عذاب وجدان بلکه از آنجا که اولین قدم برای حرکت، دانستن است.

هنگامی که باب در کنار راه آهن برای اخذ تصمیم با خود کلنجار می رفت و در موقعیتی قرار گرفته بود که می بایست یا جانِ پسربچه ای بی گناه را نجات دهد و یا شاهد از بین رفتن قسمت عمدۀ پس اندازش باشد، حتما خود را بدشانس ترین موجود روی زمین می دانست . اما او مسلما بدشانس‌ترین نبود بلکه همۀ ما هر روزه در چنین موقعیتی قرار داریم.


* ترجمه‌اي از مقالة منتشره در نيويورك تايمز با عنوان كامل:

The Singer Solution to World Poverty

كتابي در همين زمينه و از همين نويسنده با عنوان:

The Life You Can Save

در مارچ ۲۰۰۹ از انتشارات Random House بچاپ ميرسد.