MODARA, September 2008
شهريور ۱۳۸۷ سال اول شماره ۲


ايرانى شدن ِ مدرن ما *‌


محمد جواد غلامرضا كاشى


استاديار دانشكده حقوق و علوم سياسى داشگاه علامه طباطبائى

 

اين يادداشت عهده دار پاسخ به يك سؤال است: ايراني بودن ما در عصر مدرن به چه معناست؟ پس از ذكر مقدماتي،‌ به اين نتيجه رسيده‌ايم كه به جاي سوال از نسبت ميان ايراني بودن و مدرن بودن، بايد از فرايند ايراني شدن به نحو مدرن سخن گفت فرايندي كه البته با سازگاري‌ها و ناسازگاري‌هاي دروني مواجه بوده است و به تدريج به سمت باوري سردتر اما متكثرتر پيش مي‌رود

 

مقدمه

براي پاسخ‌گويي به سوال معناي ايراني بودن ما در عصر مدرن، ذكر دو مقدمه را لازم دانسته‌ايم:

۱. پاسخ گفتن به سوال نسبت ميان ايراني بودن و مدرن بودن، پيش از هر چيز منوط به فهم مراد ما از مفهوم مدرن بودن است. گاهي مدرن بودن يك هويت در كنار هويات ديگر انگاشته مي‌شود و گاه يك وضعيت و موقعيت عيني. پرسش از ايراني بودن در عصر مدرن،‌ به اعتبار هر يك از دو معناي مذكور، سرشت متفاوتي پيدا مي‌كند.

به بيان ساده‌تر، كساني مستمراً از امكان عقلاني وجود ايراني مدرن، يا مسلمان مدرن، يا روشنفكر ديني و امثالهم سخن مي‌گويند و كسان ديگر، به سادگي از اين سوال‌ها درمي‌گذرند و معتقدند ممكن است چون وجود دارد و به جاي سوال از امكان عقلاني، از نحوه چنين بودني سوال مي‌كنند. اولي مي‌پرسد آيا ايراني مدرن يا مسلمان مدرن به نحو عقلاني روا است؟ ديگري مي‌پرسد ايرانيان چگونه مدرن‌اند يا مسلمانان چگونه مدرن هستند. دومي‌ها اصولاًٌ سوال اول را بلاموضوع مي‌دانند چون به دليل نفس وجود چنين منظومه‌هايي پرسش از وجاهت عقلاني اين نسبت را بي وجه مي‌دانند. چرا كه سازگاري را سرشت امر عقلاني مي‌دانند نه سرشت واقعيت بيروني.

اغلب مباحثي كه به ايراني بودن و مدرن بودن اختصاص دارد، معناي اول را مراد كرده است. اين نكته منحصر به هويت ايراني بودن ما هم نيست،‌ بيش از آن ماجراي اسلامي بودن ماست. هميشه بحث از اسلامي بودن و مدرن بودن،‌ مسبوق به نسبت ميان دو هويت است. سال‌ها و دهه‌هاست كه مي‌پرسيم ايراني بودن يا مسلماني خود را چگونه با مدرن بودن خود همساز كنيم؟

نحوه سوال ما از هويات پيشيني و مدرن بودنمان، سبب شده است كه اغلب بحث از نسبت مذكور،‌ به بحث از نسبت ميان دو دسته از معارف و ارزش‌ها منتهي شود. كساني از راه رسيده‌اند و صورت مساله را يكسره پاك كرده‌اند: ايراني يا اسلامي بودن را مبنا كرده اند و درها را بر هر چه نشانه‌هاي مدرن بودن است بسته‌اند در مقابل گروهي نيز مدرن بودن را مبنا ساخته‌اند و درها را بر هر چه مسلمان بودن يا ايراني بودن است بسته‌اند. اين هر دو گروه اگر چه با پرسش‌هاي كمتري مواجهند و از حيث منطقي سازگارتر عمل مي‌كنند،‌ اما به هيچ روي منطق ذهني‌شان با منطق زيستي‌شان سازگار نيافتاده است و به همين جهت به رغم بهر‌ه‌مندي از نعمت سازگاري، از نعمت جاذبه افكني و قدرت حل مساله محروم مانده‌اند.

اما كساني كه بيشتر به حل مساله انديشيده‌اند، تلاش كرده‌اند از دو منظومه ايراني بودن و مدرن بودن منظومه‌اي بچينند و دسته گلي زيبا متشكل از هر دو آذين كننند و هويتي يكدست و برساخته از هر دو، به مشتري خود عرضه كنند. گاه مدعي شده‌اند كه آنچه ارزش‌هاي مدرن خوانده مي‌شود در ذخيره تاريخي ما نيز ريشه داشته است، گاه از قابليت و ضرورت تاويل ارزش‌هاي ايراني سخن گفته‌اند و معيار تاويل را ارزش‌هاي دوران مدرن قلمداد كرده‌اند، گاه از محكمات و متشابهاتي براي ايرانيت قائل شده‌اند و محكمات آن را سازگار با هويت مدرن قلمداد كرده‌اند و گاه از ضرورت گزينش ارزش‌هاي مدرن سازگار و همساز با ارزش‌هاي ايراني سخن به ميان آورده‌اند.

اما واقع اين است كه مي‌توان معنا و سويه سوال را عوض كرد و دريچه‌اي ديگر به بحث از نسبت ميان ايرانيت و مدرن بودن گشود. چنانكه با همين الگو دريچه‌اي تازه به بحث از نسبت ميان اسلامي بودن و مدرن بودن نيز مي‌توان گشود. مدرن بودن پيش از هر چيز يك وضعيت يا موقعيت است. به اين ترتيب سوال از ايرانيت و مدرنيت، سوال از نسبت ميان يك هويت است و يك وضعيت يا يك منطق موقعيت. آنگاه الزاماً با سوال از نسبت ميان دو گروه از ارزش‌هاي ناسازگار مواجه نيستيم، بلكه با منظومه‌اي از ذخائر فرهنگي و ارزش‌هاي محلي در يك موقعيت تازه مواجهيم. سوال ما عبارت از آن خواهد بود كه ما ايرانيان چگونه مدرن‌ هستيم و يا به عنوان افراد مدرن، چگونه ايراني هستيم.

در اين بحث، بيشتر با رويكرد دوم به سوال ايراني بودن در عصر مدرن خواهيم پرداخت.
 

۲. اگر ايراني بودن را يك هويت و مدرن بودن را يك موقعيت قلمداد كنيم، سوال ما عبارت از آن خواهد بود كه آيا موقعيت مدرن،‌ نسبت به هويت ايراني يك وجه بيروني و عارضي است،‌ يا وجهي دروني دارد. به عبارتي ديگر، ما ايرانيان با موقعيت مدرن مواجه شده‌ايم و حال از نسبت ميان يك هويت و يك موقعيت بيروني سخن مي‌گوئيم. اگر چنين بيانگاريم،‌ خواسته يا ناخواسته بحث را به همان رويكرد اول تقليل داده‌ايم. چرا كه همان سوالات پيشين در باب سازگاري‌ها و ناسازگار‌ي‌هاي ميان يك هويت و يك موقعيت بيروني موضوعيت پيدا مي‌كند و همان دست پاسخ‌ها نيز روبروي ما صف خواهند كشيد.

اگر نخواهيم بحث ما به همان رويكرد نخست تقليل يابد، ضروري است در باب مفهوم هويت بحث كنيم و نشان دهيم كه موقعيت امري بيروني براي هويت نيست. آنچه موقعيت را براي مفهوم هويت بيروني مي‌كند، انتظار ما از هويت است. هويت نحوي بنياد و ريشه و معناي پيشيني و اصيل براي يك گروه اجتماعي است. تحول ناپذيري و ثبات خصيصه ذاتي هويت انگاشته مي‌شود. به اين معنا، مقتضيات خاص موقعيت همواره هويت را به مقاومت وادار مي‌كند و هر موقعيت همواره يك امر بيروني و عارض شده بر هويت ظاهر مي‌شود. اگر نخواهيم براي هويت بنياد و سرشت و معناي پيشيني قائل شويم، في‌الواقع هويت را به كلي نفي كرده‌ايم.

اگر چه انتظار ثبات و بنياد براي هويت يك امر اساسي است، اما اين انتظار هميشه يك انتظار ناكام است. به همين سبب هويت اگرچه پشت سر قلمداد مي‌شود، همواره پيش رو است. بيش از آنكه يك امر پيشاپيش موجود باشد، يك آرزو و خواست است. ضرورتي ندارد در اين زمينه، چندان بحث‌هاي انتزاعي عرضه كنيم. مي‌توان در سطوح خرد و تجربه روزمره از كيستي فرد نيز به اين مساله پاسخ داد.

هر كس بخواهيم يا نخواهيم با تصوري از تماميت خود زندگي مي‌كند. تصويري از من همبسته،پيشينه و خاطرات فردي را با آرزوها و تمنيات فرد پيوند مي‌زند و بر اين مبنا،‌ فرد باورها و كنش‌هاي امروزي خود را توضيح مي‌دهد و آنها را موجه قلمداد مي‌كند. اين تصور همبسته از خويش، بيش ازآنكه منظومه‌اي از باورهاي سازگار و منطقي باشد،‌ يك انرژي انباشته شده است كه فرد را به سويي و به سمت مقصودي مي‌راند. سامان دادن به منظومه‌اي از باورهاي منطقي، حاصل همين انرژي سامان يافته به سمتي خاص است.

اما به سادگي مي‌توان نشان داد كه همواره اين تصور خاص، در موقعيت خاصي شكل گرفته است. فرد به محض تغييرات اساسي در منطق موقعيت خود، يكباره تصور از خود همبسته را از دست مي‌دهد و به نحوي گسيختگي رواني دچار مي‌شود. اما چندي نمي‌گذرد كه دوباره تصويري تازه از خود همبسته جايگزين تصور قبلي مي‌شود. ظهور شبكه تازه‌اي از آرزوها، تصوير فرد را از پيشينه‌اش به هم مي‌ريزد. خاطراتي به نيمه پنهان مي‌خزند و خاطرات فراموش شده‌اي به عرصه خودآگاه فردي قدم مي‌نهند. تفسير فرد از تجربيات پيشين دگرگون مي‌شود و يكباره فرد منظر تازه‌اي از گذشته خود به دست مي‌آورد. جالب اينكه فرد با تاثر و شگفتي از عقايد پيشين خود سخن مي‌گويد و مستمراً از خود سوال مي‌كند چگونه من متوجه اينهمه تعارض آشكار در عقايد پيشين خود نبودم. چگونه اينهمه معاني بي ربط به باورهاي خود نسبت مي‌دادم و ...

به اين معنا،‌ هويت همواره نسبتي وثيق با شبكه ترجيحات و خواست‌ها و آرزوها دارد و اين شبكه نيز جز در منطق موقعيت خاص ظهور پيدا نمي‌كند. به اين ترتيب موقعيت براي هويت نه يك امر بيروني بلكه يك امر دروني است. همواره ضروري است از يك هويت و چند و چون آن در يك منطق موقعيت خاص سوال كنيم.

فقيهان و متكلمان و فيلسوفان، در باب هويت ديني و وجه تمايز ميان مومن و كافر سخن بسيار گفته‌اند. هر يك تلاش مي‌كنند روايتي استاندارد شده از مسلمان بودن عرضه كنند. اما در زندگي روزمره، با الگوهاي عجيب و غريبي از مسلمان بودن مواجهيم. هر كس بر حسب منطق موقعيت خاص خود تكه‌هاي چند پاره و ناسازگاري از عقايد و باورها و شيوه سلوك ديني جمع آورده است و خود را مسلمان مي‌خواند. هنگامي كه از سر و راز اينهمه تفاوت سخن به ميان مي‌آيد، خواسته يا ناخواسته بحث به منطق متفاوت موقعيت هر كس مي‌كشد. اين نكته در باب فرق ديني به نحوي واضح‌تر آشكار مي‌شود. چنانكه در پهنه امپراتوري اسلام، مي‌توان گونه‌هاي مسلماني را بر مبناي منطق موقعيت مسلمانان توضيح داد. اين نكته به جد در باره نحوه ايراني بودن ما در تاريخ طولاني حيات چند هزارساله ما نيز مصداق دارد.

بنابراين موقعيت امري عارض شده و بيروني نسبت به هويت نيست. بلكه عنصر مقوم هر هويت است. اگر چه سرشت هويت ايجاب مي‌كند كه همواره وجه مقوم منطق موقعيت انكار شود. با اين مقدمه، هر گاه هويت با يك موقعيت تازه مواجه مي‌شود، پيشاپيش منطق موقعيت مقوم خود را از دست داده است و به نحوي از هم گسيخته شده تا خود را در منطق موقعيتي تازه بازآفريني كند.

به اين معنا،‌ هويت و برقراري نسبت با يك منطق موقعيت تازه، يك امر اختياري نيست تا بخواهيم در باب چند و چون آن گفتگو كنيم،‌ يك ضرورت دروني براي تداوم هويت است. هنگامي كه از نسبت ميان ايرانيت و مدرن بودن سوال مي‌كنيم، گويي از امكان تداوم هويت ايراني سوال مي‌كنيم. چرا كه منطق موقعيت مدرن، منطق موقعيت هويت ايراني را پيشاپيش دستخوش بحران ساخته است و اينك بر مبناي منطق موقعيتي تازه شرايط بازآفريني آن را عرضه مي‌كند.
 

ايراني شدن مدرن ما

تنها به اعتبار دو مقدمه فوق نيست كه مدعي مي‌شويم مدرن بودن امري خارج از ايراني بودن نيست،‌ بلكه مي‌توان با استناد به يافته‌هاي تاريخي بر اين امر صحه نهاد كه تصور امروزين ما از ايراني بودن به دقت يك تصور مدرن است. تصوري كه البته به اعتبار سرشت تحول يابنده مدرن،‌ يك جلوه معين و خاص نداشته است. بلكه با نو به نو شدن جهان جديد، مستمراً سويه‌ها و چهره‌هاي متفاوت ايراني بودن را براي ما امكان‌‌پذير ساخته است. بنابراين به جاي ايراني بودن بايد از فرايند و جريان ايراني شدن ما يا جلوه‌هاي گوناگون ايراني شدن مدرن ما سخن گفت.

ايراني شدن ما به نحو مدرن، به تبع منطق موقعيت، فرايندي دو سويه و متعارض بوده است. يكسوي اين امر دوگانه را بايد در فرايند شكل گيري دولت شبه مدرن در ايران يافت و سوي ديگرش را در منطق گسيخته زندگي روزمره مدرن. دو سويه متعارضي كه البته پاسخگوي معضل واحدي بوده‌اند.

تعلق به ايران به منزله يك محدوده سرزميني و تمركز يافته سياسي امري است كه از جهات مادي و عملي در سلسله صفويه ريشه دارد. اما از حيث ذهني و با استناد به ذهنيت جمعي ايرانيان ريشه در دوران قاجاري به ويژه به ايران پس از مشروطه دارد.به عبارتي ديگر، ايراني بودن ما،‌ به نحوي كه امروزه براي ما شناخته شده است،‌ ريشه در متعلقات شكل‌گيري دولت شبه مدرن پس از انقلاب مشروطه دارد.

تنها در صورت بندي مدرن دولت در ايران است كه الگويي از ايران يكپارچه شكل مي‌گيرد،‌ قدرت‌هاي خاص محلي و ايلاتي، تسليم يك نظام متمركز سياسي مي‌شوند و دولت به منزله تنها نهاد مشروع اعمال زور سياسي تحقق عيني پيدا مي‌كند. به اين معنا،‌ ايراني بودن تابع منطق موقعيت سياست متمركز و شبه مدرن است.

دولتي كه تماماً سرشتي شهري دارد، بر قدرت ارتش متمركز و رسانه‌ها و آموزش متمركز و ملي متكي است. چنين دولتي همانطور كه متمركز و بي بديل در عرصه سياسي است،‌ نيازمند سامان دادن به ذهنيتي تماماً يكسان سازي شده و هويت ايراني است. روشنفكران دوره مشروطه تلاش مي‌كنند در توليد پيشينه براي اين هويت برساخته،‌ ايرانيتي مستقل از مسلمان بودن بسازند و آنچه را به ايران پس از اسلام راجع مي‌شود عارضي قلمداد كنند و بر بنياد اين پيشينه برساخته از چشم‌اندازي همراه و همگام با جهان جديد سخن بگويند.

بديل اسلامي به منزله كانون هويتي ايرانيان در دوره انقلاب اسلامي چندان تمايز ماهوي با تلاش پيشين نداشت. ايراني بودن گوهر و جلوه كانوني خود را در اسلامي بودن جستجو مي‌كرد. ميل به ايراني شدن به اقتضاي شكل گيري دولت شبه مدرن در ايران،‌ اینك خود را نيازمند كسب مشروعيت تام، مي‌ديد و اين ممكن نبود الا با به خدمت گرفتن باورها و ارزش‌هاي ديني. اين چيزي بود كه پهلوي‌ها عاجز از آن بودند.

اما چنانكه اشاره كرديم،‌ ايراني شدن ما يك سويه ديگر هم داشته است: سرشت مناسبات مدرن، شكستن منطق تك ارزشي زندگي روزمره است. به خلاف منطق موقعيت زندگي در فضاي سنت، حيات اقتصادي و ديني و سياسي،‌ از خرده ارزش‌هاي متمايز تبعيت مي‌كنند. به اعتبار گسيختگي ارزشي منطق زندگي روزمره، فرد نيز در ساحات گوناگون گسيخته مي‌شود. گروه‌هاي اجتماعي كثير بر اساس سبك‌هاي زندگي متفاوت مستمراً شكل مي‌گيرند. به اين ترتيب مدرن شدن به معناي كثرت و تنوع بيشتر ماست. اين كثرت گاهي حاصل تقويت مرز ميان خرده هويت‌هاي پيشين نظير هويت‌هاي قومي و هويت‌هاي زباني و ديني بوده است وگاه ناشي از ظهور خرده هويت‌هاي تازه‌‌اي نظير هويت‌هاي نسلي،‌ جنسي، طبقاتي و امثالهم.

بنابراين منطق موقعيت ايراني شدن مدرن ما، با دو سويه متعارض قرين است. يكسوي اين تعارض‌ تك كانوني شدن عرصه سياست و تمركز سياسي است و سوي ديگرش، كثرت و تنوعات فرهنگي و اجتماعي. به اين ترتيب ايراني شدن مدرن ما ناظر به يك پويش و ناسازه دروني است. ساده سازي خواهد بود اگر از اين پويش نتيجه بگيريم كه مساله ما تقابل استبداد سياسي با كثرت اجتماعي و فرهنگي است. نبايد الزاماً از تفاوت و كثرت در عرصه فرهنگي و اجتماعي به سرعت به اين نتيجه برسيم كه عرصه عمومي خواهان دمكراسي و نظم متنوع و دمكراتيك است اما نظم سياسي با آن معارضه مي‌كند.

تنوع و كثرت فضاي فرهنگي و اجتماعي به معناي گسيختگي ذهنيت جمعي و تك ذهني در صورت بندي سنتي بوده است. اين كثرت و تنوع موجبات تضعيف ارزش‌هاي همبسته ساز اجتماعي را فراهم ساخته است. اين گسيختگي الزاماً بر كام افراد و گروه‌هاي اجتماعي شيرين نيافتاده است. كثرت اجتماعي و فرهنگي در بدو ظهور خود، براي بسياري در تنهايي، گسيختگي ارزش‌هاي جمعي،‌ گسيختگي اخلاقي، از دست رفتن سرمايه‌هاي فرهنگي، بي اعتبار شدن اصالت‌هاي پيشين و امثالهم تجربه شده است.

به عبارتي مي‌توان انقلاب اسلامي و افق گفتماني منتج به انقلاب را از همين بعد مورد توجه قرار داد. انقلاب تصوير يوتوپيكي از يك جامعه گرم و همبسته را تصوير مي‌كرد و شورانگيزترين تصويري كه فضاي انقلابي توليد مي‌كرد همين بود. مردم در ضيافت گرم انقلاب،‌ يكباره همه تنهايي‌ها و سردي‌ها و بي اعتنايي‌هاي جمعي و حس ناامني وجود شناختي خود را پاسخ مي‌دادند. همين خواست آنها در يك انرژي جمعي و انقلابي تجلي كرد و سرانجام در يك دولت بالنسبه بسته و تك كانوني و متمركز سياسي تجلي كرد.

بنابراين دوگانگي ميان كثرت فضاي اجتماعي و ساختار تك ذهني دولت دو امر متعارض نيستند بلكه به عكس مي‌توان به مواردي اشاره كرد كه حاكي از آن است كه اين دو سويه، دو سوي يك مساله واحد محسوب مي‌شوند.
اما بديهي است استقرار يك نظم سياسي تك ذهني، با ساختار زندگي روزمره و تجربي مردم سازگار نيست. مطلوب است تا زمانيكه همانند يك رويا اذهان و روح‌هاي جمعي را به نحوي گرم بسيج مي‌كند اما نامطلوب است هنگامي كه در يك نظام واقعي تجلي مي‌كند و موجبات زحمت و تنگي در منطق گشوده و متنوع زندگي روزمره مدرن مي‌شود.

به اين ترتيب بايد از تعارض و ناسازه دروني ايراني شدن مدرن ما يك پويش تاريخي را نتيجه گيري كرد. اين پويش از نقطه‌اي آغاز كرده است و در مسير تجربه يك قرن و اندي به تدريج صور تازه‌اي اختيار مي‌كند. در صور اوليه خود ميل به التيام گسيختگي‌ها و كثرت متن زندگي مدرن، بنياد نظم‌هاي متمركز را فراهم ساخته است اما چندين بار به سنگ واقعيت خورده است و همين امر اميد به التيام بخشي به اين ناسازگاري‌ها و گسيختگي‌ها را به تدريج به يك نااميدي فراگير بدل مي‌كند و همين نكته سويه ديگري از فرايند ايراني شدن مدرن ما را عرضه مي‌كند.

اينك به تدريج ذهنيت جمعي ما با تصويري از ايراني بودن ما همراه مي‌شود كه كمتر از گذشته ماهوي، تك ذهني، معطوف به مواريث گذشته است. بيشتر و بيشتر با تصويري متكثر، بيشتر معطوف به آينده و كمتر گرم و همبسته ساز آشنا مي‌شويم.

ايراني شدن مدرن ما اينك در يك دوراهي قرار گرفته است: يا بايد تن به منطق تفاوت بدهد و حس ايرانيت را در حين تفاوت بازتوليد كند و يا به تدريج چندان از هم گسيخته شود كه ديگر نشاني از ايراني بودن باقي نماند. اين تقديري است كه فرايند و پويش‌هاي درون ايراني شدن مدرن ما پيش پاي ما نهاده است.