MODARA, September 2008
شهريور ۱۳۸۷ سال اول شماره ۲


درباره هويت ملى و پروژه ملت سازى *


داريوش آشورى

 

 

ايدئولوژیِ تشکيل دولت ‌ملتِ مدرن در ايران، زيرِ نفوذِ مدلِ اروپايي، به‌ويژه فرانسويِ آن، لنگ‌ـ ‌لنگان از نيمه‌ها‌يِ قرنِ نوزدهم به اين کشور راه يافت و سرانجام با انقلابِ مشروطيّت رسمّيتِ سياسي يافت. جنبشِ برپاييِ دولت‌ـ ‌ملّت در ايران، که نخستين گامِ ناکامِ خود را با «اصلاحاتِ اميرکبير» برداشته بود، با کوشش برايِ بر پا کردنِ نهادهايِ بنياديِ اداري و ارتشي و آموزشيِ ملّي، در دورانِ رضاشاه، به اوج رسيد. اين ايدئولوژي-- که در اساس الگوبرداري از ناسيوناليسمِ اروپايي بود-- گمانی از چيزی يکپارچه به نامِ «ملّت ايران» داشت که نشانه‌هايِ آن را با زبانِ يگانه، فرهنگِ يگانه، و در کلّ، هويتِ يگانه، در تاريخِ يگانه‌يِ ديرينه‌ای مي‌جست. اين همان تاريخی بود که تاريخ‌دانانِ آن دوران به نامِ تاريخِ ملّي، به‌ويژه در کتاب‌هايِ درسي مي‌نوشتند و با اين تاريخ و ايدئولوژيِ ناسيوناليستيِ آن ذهنّيتِ تاريخيِ چند نسل در دورانِ سلطنتِ پهلوي شکل گرفت. در دورانِ پادشاهيِ پهلوي‌ها-- همچون مدل‌هايِ اصليِ آن در اروپا-- ‌کوشيدند از راهِ ساختارِ دولتِ يگانه و آموزش و پرورشِ سراسريِ ملي با زبانِ يگانه، و نيز به کار بردنِ رسانه‌هايِ همگاني با چنين گرايشی، آنچه را که نشانه‌هايِ بي‌چون‌ و ‌چرايِ آن را در تاريخ مي‌يافتند، در حقيقت، به وجود آورند. پروژه‌يِ ساختنِ «ايرانِ نوين» با الگويِ اروپايي، از دلِ ويرانه‌هايِ يک امپراتوريِ پوسيده‌يِ در هم شکسته‌يِ آسيايي، با بر پا کردنِ نهادهايِ اداريِ و آموزشي و صنعتيِ مدرن، با همه سستي‌ها و بي‌بُنيگي‌هاي‌اش، در پرتوِ اراده و قدرتِ ديکتاتورانه‌، در دورانِ رضاشاه آرام‌‌آرام پيش مي‌رفت که ضربه‌يِ جنگِ جهانيِ دوّم آن را بازايستاند. اين پروژه در دورانِ محمدرضا شاه نيز، پس از زيرـ‌ وـ‌ بالاهايِ سياسيِ بسيار، به ياريِ درآمدِ نفت و بادسَريِ ايجادِ يک قدرتِ جهانيِ ديگر، اين بار، در دهه‌يِ آخرِ پادشاهيِ او، با ساختنِ زيرساختِ صنعتی و ارتباطیِ مدرن، با شتابِ بيشَ‌تر پيش مي‌رفت که طوفانِ انقلاب بارِ ديگر آن را از حرکت بازايستاند. باري، پروژه‌يِ ملّت‌سازي با مدلِ کلاسيکِ آن، يعني پديد آوردنِ ملّتِ يکپارچه از راهِ برنامه‌ريزي و اجرايِ آن به دستِ دولتی که خود را نماينده‌يِ تامّ و تمامِ ملّت مي‌داند، به دلايلِ بسيار، در ايران به تماميّت نرسيد و شورِ تعلّقِ ملّي چنان که بايد فراگير نشد و از لايه‌هايِ باريکی از طبقه‌يِ ميانه‌يِ به‌نسبت مدرنِ شهري فراتر نرفت؛ لايه‌ای که از آموزشِ مدرن برخوردار شده و «تاريخِ ملّي» به روايتِ رسمي به آن‌ تلقين شده بود. مي‌توان پرسيد که فروپاشيِ ارتشِ رضاشاهي در چند ساعت، در شهريورِ ۱۳۲۰، و ارتشِ محمدرضاشاهي، با همه توانمنديِ ظاهري‌اش، در يورشِ يک انقلابِ ديني آيا به اين دليل نبود که آن‌ها هنوز بيش‌تر ارتش‌هايِ شخصيِ فرمانفرمايِ کشور بودند تا ارتشِ ملّي؟

يکی از دلايلِ ورشکستگيِ پروژه‌يِ بر پا کردنِ دولت‌- ‌ملّت در «ايرانِ نوين» آن بود اين پروژه با «اراده‌يِ ملّي» و بسيجِ سراسريِ ملّي-- مانندِ نمونه‌يِ ژاپن-- شکل نگرفت. در حقيقت، «اراده‌يِ ملّي»، به دليلِ وجودِ سدهايِ نيرومندِ فرهنگي و پوسيدگيِ ساختارهايِ سياسي، در جنبشِ مشروطيّت بسيار بي‌جان‌تر و سست‌پايه تر از آن بود که از پسِ چنين وظيفه‌يِ گرانی برآيد. پروژه‌يِ برپاييِ دولت‌- ‌ملّت در ايران، به دليلِ وضعِ روابطِ قدرت‌ها در صحنه‌يِ بين‌المللي و احساسِ نيازِ پرنفوذترين قدرتِ امپرياليستي آن روزگار در ايران، يعني بريتانيا، نخست با پشتيبانيِ سياستِ آن امپراتوري، با رويِ کار آوردنِ رضا شاه به ميدانِ عمل پا گذاشت. انقلابِ مشروطيّت، به علّتِ وجودِ ساختارِ بوميِ اقتصادي‌ـ- سياسيِ قومي‌- ‌قبيله‌اي در زيرِ چترِ امپراتوريِ استبدادِ شرقي، نه تنها نتوانسته بود بسيجِ ملّي کند که ساختارهايِ قومي ‌قبيله‌ايِ رو به فروپاشي و نظامِ ورشکسته‌يِ استبدادِ شرقي را نيز فروپاشيده‌تر کرد. به عبارتِ ديگر، کشوری را که هنوز ملّت و، در نتيجه، دولتِ ملّي در آن به‌درستي پديد نيامده بود، دچارِ آشوب و بحرانِ شديدتر کرد.

رژيمِ رضاشاهي اگر چه برايِ پايه‌گذاريِ نهادهايِ دولت‌ـ‌ ‌ملّتِ مدرن کوشش‌هايِ جدّي کرد و در کارِ خود کم‌ـ ‌وـ ‌بيش کامياب بود، امّا هرگز نتوانست شبحِ تسلطِ «اجنبي» را از خود دور کند و اين تصوير از او در ذهن‌ها ماند که، «همان‌ها که او را آورده بودند، او را بردند.» شبحی که از ذهنِ فرزند و جانشينِ او نيز هرگز پاک نشد. محمد رضا شاه هم همواره در اين بيم بود که آن‌ها که او را با کودتايِ ۲۸ مرداد آورده اند، روزی ببرند. و سرانجام هنگامی که ژنرالِ امريکايي، هويزر، پيغام داد که بايد برود، او هم بساطش را جمع کرد و گريخت. شبحِ فرمان‌رواييِ پنهانِ انگليس و سپس انگليس و امريکا با هم، هرگز نگذاشت که ايرانيان باور کنند که دست اندر کارِ بر پا کردنِ دولت‌ـ ملّت با خودفرمانيِ ملّي اند. همچنان که دو پادشاهِ پهلوي هم با همه کوششی که برايِ بر پا کردنِ ماشينِ اداري و ارتشيِ ملّي کردند، هرگز در ته دل باور نکردند که بر يک دولت‌ـ ملّتِ خودفرمان پادشاهي مي‌کنند، زيرا آن شبح همواره بر روانِ ايشان و فرمان‌گزاران‌شان سايه افکنده بود؛ شبحِ اين که فرمان‌روايِ اصلي در جايِ ديگری است، در لندن يا واشنگتن، و اراده‌يِ پنهانکارِ ايشان است که سرانجام‌ها را تعيين مي‌کند. اين شبح هنوز بر روانِ اکثريّتِ ايرانيان حکومت مي‌کند.
 

رژيمِ ديني و مسأله ملّي

و امّا، با جانشين شدن دولتی انقلابي در اين کشور با ايدئولوژی و آرمانی ديني و ضدِ آرمان‌هايِ ناسيوناليستيِ مدرن، ماشينِ دولت و آموزش و رسانه‌ها در اين يک چهارم قرن در جهتی يکسره ديگر به کار افتاده است. نظام‌هايِ آموزشي مدرن، دستگاه‌هايِ عظيمِ سراسريِ ملّي اند، با هزينه‌يِ بودجه‌يِ دولت، که کارکردِ آن‌هادر جهتِ ايدئولوژيِ ملّت‌باوريِ مدرن است.

نظامِ مدرنِ آموزش و پرورشِ سراسري در ايران-- که جايِ نظامِ مکتب‌خانه‌اي و مدرسيِ ديرين را گرفت-- همچون مدل‌هايِ اصليِ اروپاييِ آن، بر بنيادِ ايدئولوژيِ ملّي بر پا شد و توسعه يافت. ايدئولوژيِ آموزشِ ملّي، بر پايه‌يِ ناسيوناليسمِ ايرانيِ برآمده از انقلابِ مشروطيّت، پرورشِ ايرانيِ آرماني بود، يعني ايراني‌ِ پرورش‌يافته و آموزش‌ديده برايِ خدمت به آرمانِ ملّي. آموزشِ تاريخِ ملّي به روايتِ رسمي، از دوره‌يِ ابتدائي، يکی از مايه‌هايِ آموزشيِ اساسي در برنامه‌يِ آموزشِ ملّي ست، که در ايرانِ دورانِ پهلوي نيز دنبال مي‌شد. البته اين را نيز مي‌بايد بگوييم، و با تأکيد هم، که ميانِ مدلِ راهنمايِ آرماني و آنچه در واقعيّت عمل مي‌کند شکاف‌هايی هست؛ چه‌بسا شکاف‌هايی ژرف و پر نشدني. امّا، به هر حال، رفتار و گفتار در هر نظامِ بشري، برايِ توجيهِ خود، به‌درستي يا به دروغ و نمايش، روي‌کرد‌شان به يک مدلِ آرماني ست.

ايدئولوژيِ آموزشيِ دورانِ پهلوي، به هر حال، ملّت‌باورانه بود و يک روايتِ رسميِ تاريخِ ملّي را در ذهنِ سه‌ـ‌چهار نسلِ ايراني نشاند. اين روايت توانست شورِ ملّي و احساسِ تعلّقِ ملّي را در آموزش‌ديدگانِ چند نسل پديد آورد يا شوری را که به دستِ نسل‌هايِ نخستينِ منورالفکران (و سپس روشنفکران) در ميانِ باسوادانِ طبقه‌يِ ميانه‌يِ شهري نمود يافته بود، نيرو دهد. سرکوبِ ايل‌ها و قبيله‌ها و خواباندنِ «فتنه»يِ آن‌ها به دستِ ارتشِ نوبنيادِ ملّي، يا نيمه ملّي‌، و کوشش برايِ محو کردنِ روحِ قبيله‌اي و قومي در روحِ ملّي از راهِ نظامِ آموزشيِ رسمي و ماشينِ تبليغاتِ دولتي، هدفی بود که رژيمِ رضاشاهي و روشنفکرانِ وابسته‌اش دنبال مي‌کردند. امّا کوتاهيِ زمان و سستيِ بنيان‌هايِ «ملّي» و ضعف و پوسيدگيِ فرهنگي نگذاشت که ريشه‌هايِ خود را، مانندِ پروژه‌يِ ملّت‌سازيِ ژاپني، و حتّا ترکيّه، استوار کند. با سرنگونيِ دولتِ رضاشاهي در شهريورِ ۱۳۲۰ جوِّ ديگری بر ايران و جهان فرمان‌روا شد که، بر اثرِ آن، آن پروژه سي و چند سال پس از آن با سرنگونيِ فرزندش، يکسره ناکام ماند.

با رويِ کار آمدنِ جمهوريِ اسلامي ايدئولوژيِ رسميِ ديگری خود را حاکم کرد که-- هر چه هست و به هر نامی که ناميده شود-- به هر حال، ايدئولوژيِ ملّي نيست. شعارهايِ ضدّ‌ِ ملت‌باوري و جهادِ ايدئولوژيک بر ضدِ آن يکی از شعارهايِ اساسيِ حکومتِ برآمده از انقلابِ اسلامي بوده است. زيرا رژيمِ اسلامي خود را به نوعی «انترناسيوناليسمِ اسلامي» پاي‌بند مي‌داند و ملّتِ ايران را بخشی از «امّتِ اسلامي» مي‌شمارد. و در اين جهت کوشيده است که کينه و نفرتِ ديرينه‌يِ شيعه و سنّي را، دستِ کم به‌ظاهر و در نمايِ رسمي‌اش، به نامِ «اسلامِ نابِ محمّدي» از ميان بردارد. در نتيجه، سياستِ آموزشيِ اين رژيم و مايه‌هايِ تبليغي و القاييِ آن هدفِ ديگری جز پروردنِ ايرانيِ آرماني را دنبال مي‌کند. هدفِ جنبشِ انقلابيِ اسلامي و ايدئولوژيِ رسميِ نظامِ آموزشيِ آن پديد آوردنِ انسانِ آرمانيِ «اسلامي» است. اکنون بايد اين واقعيّت را در نظر داشت که دو نسل از جوانانِ ايرانی در نظامِ آموزشي‌ای پرورش يافته اند که تاريخ را به‌کل با خوانشِ ديگری به جوانان عرضه مي‌کند؛ خوانشی که می‌خواهد تاريخ را اين بار در خدمتِ ايدئولوژيِ رژيمی قرار دهد که هدفِ آن، به هر حال، ملّت‌سازي نيست بلکه مدّعيِ امّت‌سازي ست. به نظر نمي‌رسد که اين پروژه‌ در جهتِ امّت‌سازي چندان کامياب بوده باشد، بلکه شکاف‌هايِ هويتيِ مردمانِ اين کشور را بسيار ژرف‌تر کرده و، از جمله، به عنوانِ واکنش، شورِ گزافِ ناسيوناليستي را نيز در لايه‌هايی از مردم به‌شدت برانگيخته است. نظامِ آموزشيِ «اسلامي» به عنوانِ ماشينِ آموزشيِ فراگيرِ کشوري، به هر حال، در جهتِ خنثا کردنِ پروژه‌يِ ملت‌سازيِ دورانِ پهلوي نقشِ بسيار اثرگذاری بازي کرده است که نشانه‌هايِ آن را در بيدار شدنِ شورهايِ قومي در ايران مي‌بينيم. اين عاملِ اساسي را در هر ارزيابي‌ای از ايرانِ کنوني و آينده‌نگري برايِ آن از ياد نمي‌بايد برد.
 

ملّت‌سازيِ پسامُدرن

چنان که گفتيم، پروژه‌هايِ ملّت ‌سازي پديده‌هايِ دورانِ مدرن در تاريخِ اروپا هستند. دولت‌ـ ملّت‌هايِ مدرن، از سويی، برپايه‌يِ ايده‌هايِ انسان‌باوري و فردباوري پديد مي‌آيند که پايه‌گذارِ دموکراسي و آزادي‌هايِ فردي‌ اند، و، از سويِ ديگر، بر پايه‌يِ مفهومِ خواستِ همگاني (volonté générale ; general will)، که پايه‌گذارِ دولتِ مدرن و شالوده‌يِ توجيهِ عقليِ فرمان‌فرماييِ آن است. و امّا، زيرساختِ مادّيِ دولت‌ـملّتِ مدرن را انقلابِ صنعتي فراهم مي‌کند. انقلابِ صنعتي پديد آورنده‌يِ ساختارِ اجتماعي و اقتصاديِ جامعه‌يِ بورژواييِ مدرن است که نهادهايِ سياسيِ دولت‌ـ ‌ملّت در درونِ آن کارکرد دارند. از ويژگي‌هايِ اساسيِ جامعه‌يِ صنعتي استاندارد کردن برايِ کارآمديِ بيشتر است. ساختارِ يکپارچه شده‌يِ اقتصادي‌ـ‌سياسيِ دولت‌ـ‌کشورِ مدرن، به نامِ يکپارچگيِ تاريخيِ ملّت، به سويِ يکپارچگيِ فرهنگي و زدودنِ عناصرِ «بيگانه» از درونِ فرهنگِ ملّي-- بنا به تعريفِ رسميِ آن-- نيز حرکت مي‌کند. يکپارچگيِ زباني، بر پايه‌يِ سراسري کردنِ زبانِ رسميِ دولت در واحدِ جغرافياييِ ملّي يا کشور، از جمله پايه‌اي‌ترين روندهايِ ملّت‌سازي به‌ويژه در گزافگرا (extremist)ترين شکلِ ايدئولوژيِ ملّت‌باوري ست. نمونه‌يِ برينِ اين گرايش و تجربه‌يِ تاريخي را در فرانسه‌يِ ناپلئوني و آلمانِ بيسمارکي و دوره‌هايِ پس از آن، تا پايانِ جنگِ جهانيِ دوّم، در اين دو کشور مي‌توان ديد.

امّا، نکته‌يِ ديگری که به ياد بايد داشت آن است که پروژه‌‌هايِ ملت‌سازي در پرتوِ آرمان‌خواهي‌هايِ گزافگرايِ ملّت‌باوري درآميخته با نژادباوري، که پشتوانه‌يِ ايدئولوژيکِ اروپامداريِ سده‌يِ نوزدهم بود، با برپا کردنِ دو جنگِ جهانيِ هولناک در ميانِ ملّت‌هايِ اروپايي، از نيمه‌يِ دوّمِ قرنِ بيستم، بُردِ تندرويِ خود را در کشورهای مادرِ ايدئولوژي‌هايِ ناسيوناليستي از دست داده و نرم شده است. البته، فراموش نبايد کرد که پروژه‌يِ ملت‌سازي در درازايِ قرنِ نوزدهم تا پايانِ جنگِ جهانیِ دوّم در اين کشورها به هدفِ آرمانيِ خود بسيار نزديک شده است. يعني، ملّت‌هايِ اروپايي با زيرساخت‌هايِ اقتصادي‌ـ‌سياسيِ ملّي و احساسِ همگانيِ تعلّق به ملّت و زبانِ ملّي حدودِ دو قرن است که از دلِ فرايندِ ملّت‌سازي سر برآورده و به زندگانيِ خود ادامه مي‌دهند. به عبارتِ ديگر، «روحِ ملّي» دوقرن است که در آن‌ها عمل مي‌کند و بر پيوندهايِ قومي و قبيله‌اي چيره گشته است. امّا، با کاهشِ قدرت و شدّتِ ايدئولوژيِ ملّت‌باورانه‌يِ گزافکار در کشورهايِ اروپايي پس از جنگِ جهانيِ دوّم، و به‌ويژه با انقلابِ صنعتيِ نو در نيمه‌يِ دوّمِ قرنِ بيستم، که زيرساخت‌هايِ اقتصادِ ملّي را-- که ميراثِ انقلابِ صنعتيِ قرنِ نوزدهم است-- دگرگون کرده و ساختارهايِ اقتصادِ صنعتي را از قالب‌هايِ ملّي به در آورده و کُره‌گير کرده است، مرزهايِ ملّي به رويِ وحدتِ اقتصادي و سياسي در يک واحدِ فراگيرِ اروپايي گشوده شده است. يکی از پي‌آمدهايِ مهمِ اين فرايند بازگشت از ايده‌يِ يکپارچگيِ فرهنگِ ملّي و تک‌زبانيِ ملّي به پذيرشِ بَسگانگيِ فرهنگي و زباني در درونِ يگانگيِ ملّي است. چندفرهنگي و چندزباني بودن امروزه در درونِ واحدهايِ ملي به رسميّت شناخته شده و حتّا با سياستِ رسمي انگيخته مي‌شود.

امّا، در موردِ بسياری از ساختارهايِ ظاهريِ دولت‌ـ ملّت، که از راهِ جهانگيريِ کولونياليسمِ اروپايي يا پراکنشِ ايده‌ها و ايدئولوژي‌هايِ مدرن در آسيا و افريقا و حتّا اروپايِ شرقي (نمونه‌يِ يوگوسلاوي) پديد آمده اند، به دليلِ نبودِ زيرساخت‌هايِ اقتصادي‌ـ‌سياسيِ يگانه‌گر و نهادهايِ پايدار کننده‌يِ آن، و در نتيجه، نبودِ «روحِ ملّي»، با فروپاشيدنِ ساختارِ ظاهريِ دولتِ ملّي و از ميان رفتنِ قدرتی که «وحدتِ ملّي» را به‌زور نگاه داشته است، آن «وحدتِ» ظاهري به‌شتاب از هم مي‌پاشد. نمونه‌هايِ يوگوسلاوي و افغانستان و عراق در پيشِ چشمِ ما چندان که بايد گويايِ اين نکته هست. ‌در موردِ ايران، چنان که گفتيم، اين پروژه نيمه‌کاره ماند و اکنون بايد از ديدگاهِ ديگری، همساز با شرايطِ جهانی که اکنون در آن به سر مي‌بريم، به مسأله‌يِ هويّتِ ملّي بينديشيم؛ يعني، از ديدگاهِ پذيرشِ اصلِ بس‌فرهنگيِ قومي در درونِ يک واحدِ اقتصادي‌ـ‌سياسيِ ملّي.
 


* متن حاضر تلخیصی است از مقالۀ داریوش آشوری به همین نام، که با توجه به حجم محدود نشریه با اجازه ایشان به صورت حاضر در مدارا انتشار می یابد. برای دسترسی به متن کامل مقاله می توانید به سایت مدارا و یا وبلاگ جناب آشوری مراجعه فرمائید.

http://ashouri.malakut.org/archives/2005/12/post_16.shtml